مدیریت اجرایی شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونشواتسون رفتهبودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان رانگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چهمي بيني؟
واتسون گفت:
ميليونها ستاره مي بينم .
هلمز گفت:
چه نتيجه ميگيري؟
واتسون گفت:
ازلحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.
از لحاظ ستاره شناسينتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد.
از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخدر محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت:
واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كهبايد بگيري اينست كه چادر ما را دزديده اند!
فقط می خواستم بگم تو زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمون ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.
يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟» وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم. لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم: پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود. پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود . پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد. پوستر ها را در همه جا چسباندم.» دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟» وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»
سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيک و شيمي نوبل و ... ميشناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد. يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است! روزي نيكيتا خروشچف، نخست وزير سابق شوروي، از خياط مخصو صش خواست تا از قواره پارچه اي كه آورده بود، براي او يك دست كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافي نيست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفري كه به بلگراد داشت از يك خياط يوگوسلاو خواست تا براي او يك دست، كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتي مي تواند يك جليقه اضافي نيز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسيد كه چرا خياط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد. خياط كفت:"قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستيد تصور مي كنند!" ما نيز گمان مي كنيم از آنچه هستيم بزرگتريم. اما وقتي از محل زندگي و كارمان دور مي شويم به حد و اندازه واقعي خود پي مي بريم.
هنري فورد هر جمعه براي زنش از يك گلفروشي، گل مي خريد. يك بار از گل فروش پرسيد:"آقاي محترم، شما مغازه خوبي داريد. چرا يك شعبه ديگر نمي زنيد؟" گل فروش گفت بعدش چي ...آقا؟" فورد گفت:"بعد از مدتي، نيز چندين شعبه در ديترويت داير خواهيد كرد." گل فروش گفت بعدش چه...آقا؟" فورد گفت:" بعد هم در تمام آمريكا."گل فروش گفت:"بعدش ... چي آقا ؟" فورد با عصبانيت گفت:"لعنت بر شيطان! بعد مي تواني راحت باشي." گل فروش گفت:"همين حالا هم راحت هستم !" فورد سرش را پايين انداخت و رفت. كاديلاك يك آمريكايي در راه سفر به افغانستان خراب شد. هر كاري كرد نتوانست ماشين را دوباره روشن كند. سرانجام از مكانيكي كه سوار بر الاغي از آنجا عبور مي كرد كمك خواست. او هم كا پوت ماشين را بالا زد و با چكش شش بار به سيلندر ماشين ضربه زد، بعد هم از آمريكايي خواست تا استارد بزند و ماشين روشن شد.آمديكايي پرسيد كه بايد چه مبلغي بپردازد. مكانيك گفت 100 دلار. آمريكايي با تعجب صورت حساب خواست. مكانيك گفت: 10 سنت به خاطر آن شش ضربه و 99 دلار و 90 سنت هم به اين خاطر كه فهميدم كه بايد به كجا ضربه بزنم. نتيجه: به تخصص افراد احترام بگذاريد.
این داستان را یکی از دوستان تعریف کرد.
گفت :خدا رحمت كند رفتگان شما را، ديروز دهمين سال وفات پدر همسرم بود، رفته بوديم امامزاده طاهر كرج. درست است كه ده سال گذشته اما آن بنده خدا آنقدر خوبي كرده بود كه همه از نبودش ناراحت بودند. وقتي ماشين رو پارك مي كردم ، پيرمردي هفتاد هشتاد ساله با يك دستمال به طرف ماشين آمد و يك جورايي فهماند كه مي خواهد شيشه را پاك كند، از سابقه قبلي كه اين جور آدما بيشتر شيشه را كثيف مي كنند با دست اشاره كردم كه نه، اما خودشو به نديدن زد و شروع كرد به پاك كردن شيشه.
من هم نه براي نظافت بلكه براي رضاي خدا پانصد تومان گذاشتم تو جيبش وبرگشتم كه درماشين را قفل كنم. تو همون حالت به شوخي گفتم مي خواهم برگشتم ماشين برق بزنه ها! . رفتيم سر خاك، حدود صد متر آنطرف تر بود. شنيده بودم بعضي از دزد ها افرادي مثل اين پيرمرد را اجير مي كنند كه بفهمند صاحب ماشي زود مياد يا نه، تا سر وقت وسايل ماشين رو ببرند. از دور حواسم به ماشين بود. ديدم پير مرده كارشو ول كرد و رفت ، تو دلم گفتم نگاه كن به اندازه پنجاه تومان هم شيشه را تميز نكرد. اما بعد از چند ثانه ديدم پير مرده برگشت، با دو تا سطل پر از آب كه جفتشو ريخت رو ماشين و دوباره و دوباره ، آنچنان ماشين رو مي شست كه انگار تمام عمرشو تو كارواش كار كرده، اين كار ها حدود بيست دقيقه طول كشيد. ديگه داشتيم جمع مي كرديم كه برگرديم. از دور كه مي آمدم ديدم پير مرده نيست. مثل اينكه رفته بود. تو دلم كيف كردم ، خودم هم نمي تونستم ماشين را اينجوري بشورم. دمش گرم. جدا ماشين برق مي زد. حتي رينگ هاي كثيفش رو هم تميز كرده بود. رفتم سوار بشم ديدم پير مرده روي جدول نشسته، حسابي خسته شده بود. حواسش به من نبود. دنبال يك ماشين ديگه مي گشت كه كاسبي را راه بندازه. رفتم جلو يك پنج هزار توماني گذاشتم تو جيب پيرهنش و بهش گفتم " بابا دمت گرم ، برق مي زنه ". گفت :"همون پولي كه دادي كافي بود." گفتم " نه اون پانصد تومان براي اين بود كه شيشه ها را كثيف تر از اينكه هست نكني ولي اين پنج هزار تومان براي اينه كه ماشين را تميز كردي ، خسته نباشي" داشتم بر مي گشتم كه با صدايي آرام گفت: " همه همين رو مي گن". نتيجه اخلاقي: كيفيت كار كردن، به نوع و فضاي كار كمتر بستگي دارد تا به كسي كه كار رو انجام مي دهد. همه معني كيفيت را مي فهمند حتي اگر در موقعيت خوبي نباشند. وقتي كار خوب تداوم پيدا مي كند كه نتيجه اش براي انجام دهنده قابل لمس باشد.
صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |